قسمت دوم

شنبه ۱۳۷۸/۶/۶ قرنطينه يك.

حال بازهم یک هفته دیگر گذشت، بازهم شنبه آمده است، یعنی یک آغاز نو، در این آغاز نو همه اميد وارند كه کسانی را که قبل از ما به قرنطیه آورده اند، را به داخل كمپ انتقال دهند، و قرنطينه شاید اندكى خلوت شود؛ همه در همین انتظار به سر می برند و ساعت نیز حوالی ٩صبح را به نمایش می نهد، مردان نگهبان درب کوچک آهنی را باز می کند و بعد هم درب هواخورى را! تا بچه‏ها بروند داخل صحن هواخورى! همه از داخل قرنطیه خارج می شوند و آفتاب نیمروز منطقه سخت سوزاننده است، بعضی داخل هوا خوری اقدام به راه رفتن می کنند و بعض دیگر بر می گردند داخل قرنطینه تا حد اقل از شر آفتاب در امان باشند، در همین هنگام بود که از طرف انتظامات اعلام شد، وروديهاى روز پنج شنبه و جمعه جهت عكس گرفتن در داخل هواخورى جمع شوند، همه وروديهاى روزهاى فوق در داخل هواخورى جمع ميشوند.
طبق معمول حالا در اینجا شماره های اتوبوسهای که از شهرستان ها آمده است، برای همه شده است نوعی هویت جدید، به همین خاطر است که همه بر اساس اتوبوس شماره فلان از فلان شهر شناخته می شوند.
عكاس در حالیکه دوربينى برگردنش آويزان است وارد می شود و بعد مى‏گويد:
هرنفر ۱۵۰ تومان جمع كنيد بابت عكسهايتان، تا پرونده تكميل شود و خود صحنه را ترک می کند.
يك مامور با شلاق دم درب ايستاده است، يكى از مهاجرين بلند ميشود و مى‏گويد من را از سر كار بنائى آورده‏اند و هيچ پولى هم همراه ندارم مقدارى كه در جيبم بود، در اردوگاه ورامين خرج شد و حتى نفر پنج هزار تومانى را كه بابت كرايه اتوبوس از ما جمع كردند، را نداشتم و مهاجرين نفرى صد تومان كمك كردند و به مقامات اردوگاه تحویل دادند.
مامور در حالی که شلاق خودش را در دست خودش چرخ می دهد، ميگويد:
خوب زبان صاف دارى افغانی کثیف! حالا هم برو از هموطنات بگير، اونا که نمردند و......
با شلاق چند ضربه محكم بر او ميكوبد و ادامه می دهد:
هر كس پول دارد، بايد به آنهايى كه ندارند بدهند، و گرنه اين شلاق همه تان را زيارت مى‏كند و ...
بر همین اساس است که حالا هر اتوبوس به علاوه یک هویت، یک هویت آماری هم پیدا کرده است و فرمان صادر می شود که هر کس از اتوبوس خودش پولهایش را جمع آوری نماید، به همین خاطر هست که مشخصا لیست اتوبوس ها را می خواند و بعد آمار هر یک از آنها را نیز اعلام می نماید که هر آمار چه مبلغ پول باید بیاورند و تحویل بدهند.
این یک فرمان عمومی صادر می شود و ما مهاجرینی که از قم گرفتار شده ایم، تعداد مان ۳۱ نفر می باشد، که مبلغ قابل پرداخت ۴۶۵۰ تومان می شود، که الزاما همه را جمع آوری می کنند، و هرکس ندارد دیگران به جایشان انداز می کنند، و یکی از دوستان همه آنها را برده تحویل می دهند و مامور صاحب، زير ليست علامت مى‏زند که اینها پول خودشان را رسانده اند.
پس از اینکه پولها را دقیق شمردند و تحویل گرفتند، بار دیگر در سالن بزرگی که چند روز پیش سرهای مان را در انجا تراشیده بودند، بردند و بعد همه را به صف ایستاده کردند به ترتيب، پرونده‏هايى كه تشكيل داده‏ بودند، را با برگه هايى تحويل بچه ها دادند و تا از روی آن، شماره سريال زده شده را، بر روی سینه بچه ها آویزان نماید و بعد از آنها عکس بگیرند. در اینجا باز بر اساس همان شماره سریال بود که صف ها را منظم نمود و بعد به ترتیب همه را عکاس باشی به پیش خود فرا می خواند و پلاکی را با نمره های خاص دوسیه تنظیم می نمود و بر گردن آدمها آویزان می نمود تا عکس بگیرد.
عکاس یک پلاک دارد که هر بار هرکس که می رود فقط همان دو عدد آخر را تعویض می کند و بعد بر گردن آدم آویزان می کند، و بعد بر روى صندلى مى‏نشاند و عكس ميگيرد، آن روز نوبت به ما نرسید، تعداد زیادی آن روز از عکس گرفتن بازماندند و عکاس باشی همه را برای یک روز بعد وعده داد تا بیاید عکس های شان را بگیرد.و در پایان او اعلام می کند که من در دفتر یاد داشت خود یاد داشت کرده ام، که چه كسانى پول داده اند!!

يكشنبه ۱۳۷۸/۶/۷.
صبح که همه از خواب برخواستند و بسیاری ها با شپشهای سفید سنگی سر و صورت خود را متبرک کردند، نگهبانها آمدند و گفتند؛ كسانيكه از وروديهاى روز پنجشنبه و جمعه پول داده اند و روز گذشته عکاس موفق نگردید تا عکس آنها را بگیرد، جهت گرفتن عکس، در داخل سالن بزرگ كنار قرنطينه‏ يك، به نوبت ردیف شوند، ونوبت بر اساس همان فرمهاى پرونده شان تنظيم خواهد گردید. و من هم با همان دست شكسته‏ام که به شدت دردش افزایش یافته بود، رفتم و در نوبت قرار گرفتم.
دستم بر گردنم آويزان است، چوبهائى را كه بر گرد دستم‏ شکسته بند بسته است، دستم را آزار میدهد و سخت احساس نا خوش آيندى مى‏كنم، ولى هيچكس در اين قرنطينه از شكسته بندى چيزى نمى‏فهمد و روز گذشته با اينكه درد سختى مى‏نمود وچند مرتبه اقدام به رفتن به بهدارى نمودم، ولى من را نبردند، ولی چیزی که حالا سخت ذهنم را مشغول کرده است این است که راستی چگونه اين پلاك را بر گردن خود آویزان نگه دارم. زیرا همه آن را با دو دست خویش نگه می دارند، اما من که دستم به جای پلاک بر گردنم آویزان هست!!
بالاخره انتظار به پايان ‏رسید و نوبت به من هم رسید، به درون خيمه كوچكى كه، در آن يك صندلى كوچك و گرد گذاشته شده بود، رفتم. عكاس دوربينش را تنظيم کرد و بعد آمد به سراغ من، عكاس نگاهى به طرف دست شکسته و آویزان بر گردنم نمود و گفت،
مى‏تونى اين دستت را بالا بيارى؟
يك مقدارى همان كافى هست !
نمره های پلاك را تنظيم ‏كرد و بر گردنم آويزان نمود، يك طرف آن را بر روى پارچه سفيدى كه با آن دستم را بسته‏اند تكيه داد، و سمت چپ پلاك را با دست چپم گرفتم، و عكاس يك عكس از سرکچلم گرفت، درحاليكه پلاك همانند جنایت کاران بر روی دست شكسته‏ام ايستاده بود!!

از سالن دراز و بی قواره بیرون می آیم و به داخل هوا خورى مى‏روم، بيرون از هواخورى درامتداد خيابانى كه از پيش واحد ادارى مى‏گذرد يكی از مامورین را مشاهده می کنم، كه با شلاقى بر پشت کسی می کوبد، که در حال کلاق پر رفتن است!
به شدت متاثر می شوم، یک بار دیگر سخنان فریبنده رهبر فقید ایران از برابر دیدگانم عبور می کند، "اسلام مرز ندارد" ما خواهان وحدت همه مسلمین جهان علیه استکبار جهانی هستیم و..." اما حال با چشمان خود شاهد مجازات یک مسلمان هستم و مهم تر از آن یک مسلمان! در حاليكه دستهايش بر پشت گردنش كلاف شده است و كلاغ پر مى‏رود و هر چند قدمى را كه او بر ميدارد، افسر هم يك شلاق بر پشت او مى‏كوبد.و او همچنان راه مى‏پيمايد، وقتى عميق‏تر نگاه مى‏كنم، می بینم او همان مرد ریزه میزه دستمال ابریشمی هست که روزهای اول با سرودهای زیبایش در قرنطینه حال و هوای دیگری بخشیده بود، رضا زندانی و...
باورم نمی شود، از کسانی که در آنجا ایستاده اند سوال می کنم،
آن مرد كيست؟
آقا رضا هست!
چرا كلاغ مى‏برند؟
آخر او رفته به نگهبانها گفته است كه اين چه وضعى هست كه شما در اينجا ايجاد كرده‏ايد، نه آب هست، كه بخوريم و نه هم وضعيت نظافت و توالت اينجا درست است چرا؟ آخر شما كه مسلمانيد! اين انسان‏ها هم مسلمان مى‏باشند، اينها هم نمازمى‏خوانند و خداوند را عبادت مى‏كنند وحتا اگر هم مسلمان نباشند لا اقل انسان كه هستند... چرا اين مردم به خاطر فقدان آب، بر خاكهاى پر از ميكروب و چرك روى بتونها و پتوها تيمم كنند، تا خدايشان را عبادت نمایند، آيا اين صحيح مى‏باشدكه یک نفر براى نوشيدن يك جرعه آب حد اقل نيم ساعت در نوبت باشند و...
حال او را برده‏اند وشكنجه مى‏كنند، آقا رضا از انتهای خیابان در حال بر گشت مى باشد و در مسیر برگشت او را مجبور مى‏كند تا پاى مرغى راه برود، يعنى دستهاى خود را از مچ پا هايش بگيرد و با نوك پنجه راه برود واو هر باري كه كف پايش بر زمين اثابت مى‏كند يك ضربه شلاق بر پشتش اثابت مى‏كند.
قسمت سوم

سه شنبه ۱۳۷۸/۶/۹ ورود به كمپ

بالاخره مرحله دوم تحویل دهی برگه ‏هاى شناسائى آغاز شد. اسامى را مى‏خوانند، من هم مى‏روم برگه ‏هاى شناسائى خود را كه برروى آن عكس با پلاك چسپانده شده است را مى‏گيرم و بر می گردم، درداخل هواخورى تا مرحله دوم انتقال به داخل كمپ آغاز شود، پس از انتقال مرحله نخست انتقال به داخل کمپ ها اندكى وضعيت قرنطينه بهتر شده است، زيرا چند شب پيش آمار حتا از سقف ۵۰۰ نفر هم گذشته بود، ولى روز گذشته بخشى از وروديهاى پنجشنبه را به داخل قرنطينه انتقال دادند. و امروز هم برگه ‏هاى ورود به اردوگاه را برای ما هم تحويل داده‏اند. انتظار می رود تا ساعت ديگر اعلام خروج از قرنطینه و دخول در کمپ را صادر فرمایند.

همه بچه ها در حالتی از انتظار قرار دارند، خسته و سرگردان، مأیوس و نا امید قدم می زنند، در همین حال يكى از ماموران مى‏آيد و مى گويد:
وروديهاى پنج شنبه و جمعه كه برگه‏ هاى شان را تحويل گرفته‏اند، جهت انتقال به كمپ آماده شوند، همه مى‏روند حاضر ميشوند و با دوستانی که تازه در داخل قرنطینه آشنا شده اند، و در داخل قرنطينه مى‏مانند، خداحافظى مى‏كنند و قرنطينه را برای آنهائی که در آنجا هستند و سر انجام برای ایرانی هایی که ستمگرانه آن را با دستان افغانهای اسیر ساخته اند، ترک می کنند.
همه بچه ها را در صف های ۱۵ نفرى منظم می کنند، و سپس برگه هاى شان كنترل مى‏گردد و بعد همه به سوى كمپ رهسپار می شوند. در مسير راه از جلو واحد ادارى عبور مى‏كنند. خيابان به سوى دشتى سر سبز ادامه پيدا مى‏كند، كه بخشى از زمينهاى وسيع محوطه اردوگاه را زراعت كرده‏اند، ومامور همراه ما به سمت راست مى‏پيچد از مقابل تابلو بهدارى اردوگاه عبور مى‏كنیم و در برابر عمارتى که نسبتا لوکس ساخته شده است، همه را وادار می کنند تا بر سر پای خودشان بنشینند، و بر فراز ساختمان لوحه ای کوچک نوشته شده است "انبار، در مقابل "انبار"، عمارت ديگرى وجود دارد كه بر روى آن نوشته شده است؛ واحد فرهنگى، كه ازاین سالن واحد فرهنگی پیداست که به حیث سالن غذاخورى مامورين استفاده مى‏كنن، و ما بقى خاك گرفته است و گويا اگر بازرسى به آن طرفها عبور ننمايد خاكروبى هم نمى‏شود! در برابر "انبار" مردى هيكل‏مند وناموزون وبا دماغى نا متناسب از بچه ها پزيرائى مى‏كند. اين مرد كه مسئول "انبار" مى‏باشد در قبال مهاجرين موظف استتا موارد ذیل را انجام دهد:
۱- تفكيك نوجوآنها از ميان ديگر مهاجرين
۲- صدور كارت آذوقه
۳- ارائه ظروف
۴- ارائه پتو و ...
این مرد چاق و با اندام نا متناسب، در هنگام تفكيك و دسته بندى مهاجرين وصدور كارت و... كه مجهز به يك كابل سیاه برقی بود مشغول انجام وظيفه و از جملاتى از قبيل:
۱- مادر سگها - مادر سگ
۲- پدر سگ - پدر سگها
۳- حروم زاده
۴- آشغالگر
۵- انگار دنبال مال باباشون اومده و... استفاده می کرد.

"انبار" دار پس از تفكيك نوجوآنها اقدام به تنظيم صفهاى جديد مى‏كند كه هر صف ۱۵ نفر در خود جای می دهد وسپس اقدام به صدور كارت آذوقه مى‏كند، كه هرچند در آن کارت لیست بلند و بالائی از مواد خوراکه وجود دارد، اما به گفته آنهائی که بارها در اینجا گرفتار شده اند، تا ده روز قبل از آمدن کدام هیئت خارجی همیشه فقط ميتوان جيره نان دريافت نمود وبس! این کارتها را از میان ۱۵ نفر به یکی از مهاجرين به عنوان نماينده آمار آنها تحويل مى‏دهد، ونام آن فرد را بر پيشانى كارت مى‏نويسد. بعد از عمليات صدور كارت آذوقه اعلام مى‏كند كه تمام نمايندگان آمارها به علاوه يك نفر ديگر بيايند، در كنار ديوار صف بگيرند.
وقتی نمایندگان هر آمار به علاوه یک نفر کمکی می روند، در صف جدید قرار می گیرند، به ترتيب هر نفر،
۱- یک عدد كترى‏سياه (تمام ظروف سياه مى‏باشد) وكج ومعوج،
۲- يك عدد ديگ بى سر
۳- ده عدد ليوان روى
۴- يك يا دو عدد قاشق دسته شكسته
۵- پنج عدد كاسه وپيش دستى ويك چراغ بالر تحويل ميدهد، كه همه آنها را بر روى كارت آذوقه يادداشت مى‏نمايد تا روز آخر باز بر همان اساس تحويل بگیرند، و بعد اعلام مى‏كند كه جهت دريافت پتو متعاقبا از طریق بلند گوهای بند اعلام می شود و بیائید.
همه بچه ها به ترتيب آمارها، به سوى كمپ فرستاده می شوند، نو جوانان را به سوى كمپ يك (كه در مقابل كمپ دو قرار دارد) مى‏فرستند و ديگران را به سوى كمپ ۲ راهنمائی مى‏كنند.

وقتی آدم از کنار کمپ یک عبور می کند، درآنجا فقط تعدادى معدود چادر به چشم مى‏خورد و انبوهی از آدمهای افغانی که از سطح کشور ایران دستگیر شده اند، و تنها ویژگی شان خرد سال بودن همه آنهاست، که توجه آدم را به خود جلب می کند، و این سوال در ذهن آدم نقش می بندد، که راستی خانواده های این اطفال اینک در کجا به دنبال آنها می گردند؟ و آنها پس از اخراج از ایران به دام چه کسانی در آنسوی مرز خواهد افتاد؟ پرسشهایی که هیچ پاسخی را آدم برایش نمی یابد!
ما به داخل كمپ دو وارد مى‏شويم، مهاجرين براى استقبال ازما و شناسائى دوستان و آشنآيان احتمالى خود، ديوار انسانى‏اى را ايجاد كرده‏اند كه ما ناچار هستيم از ميان آنها عبور كنيم. ما از میان این دیوار انسانی عبور می کنیم و از پس ديوار انسانى، عمارتی به چشم می خورد که چشم انسان را به خود مجذوب می نماید، اما لحظاتی دوام نمی کند که این تنها عمارت لوکس سرويس توالت مى‏باشد!! وقتی همچنان از میان این ديوار انسانى پیش می رویم، تعدادى خانه‏هاى به چشم مى‏خورد كه سقف آن دايره مانند ساخته شده است اول تصور می کنم که ما را در یکی از این اتاقها جای خواهند داد، اما این تصور دیری دوام نمی کند، که ما وقتی از میان این دیوار انسانی خارج می شویم، تازه بر روی سکوهایی می رسیم که همه وسایل خود را بر روی آن قرار می دهند و به همان شکل آمار ۱۵ نفری در کنار هم جای می گیرند، زیرا این آمار است که در اینجا سرنوشت مشترک دارند، رزق و روزی مشترک، زندگی مشترک، و آزادی مشترک!!

در کمپ ۲ اردوگاه وکیل آباد تعداد ۱۲۰ عدد آلونک وجود دارد كه نه درب دارد و نه پنجره‏اى که بتواند محافظ گرما و سرما باشد، صرفا دو عدد دیوار که سقفی گنبدی در خود دارد، و یک سوراخ یک متری که به آن درب می گویند، و نام آن را اطاق ياد مى‏كنند در عصرتجدد و مدرنيته!! و همچنین تعداد ۱۹ عدد سكوی سیمانی ساخته شده است از بتون كه بايد بر روى آنها خيمه زده شود، اما هیچ اثری از خیمه نيست.
همچنین، تعداد آمارهاى موجود به ۱۴۷ آمار ميرسد (قابل یاد آوری است که این آمار صرفا تا تاریخ فوق بود، در حالیکه خروجی های اردوگاه مدتها بود که متوقف بود، و همچنان ورودی رو به افزایش!!)

جمع كل آمارها
۱۴۷ * ۱۵ =۲۲۰۵
ظرفيت كل‏اطاقها ۱۲۰ * ۱۵ = ۱۸۰۰
كسانيكه بر روى سكومى‏ماندند ۲۷ * ۱۵ =۴۰۵

عقربه‏هاى ساعت از چهار بعد از ظهر هم گذشته است، من به دنبال فروشگاه مى‏گردم تا دفترى تهيه كنم و کار باز نويسى خاطراتم را از روى كاغذهاى سيگار که در داخل قرنطینه نوشته بودم، را آغاز نمایم. ولى هرچقدر می گردم، اثری از فروشگاه پیدا نمی کنم، اما در کنار جدول مى‏بينم تعدادى از مهاجرين دست فروشى مى‏كنند، چاى خشك دارند، خربزه‏هاى كال و گنديده دارند - كشك دارند و بعضى‏هاى شان قلم و دفتر هم دارند، به سرعت پول خود را آماده می کنم، و مى‏روم يك عدد خودكار و يك عدد دفتر ۴۰ برگ خریداری می کنم، تا بتوانم به طور روزانه همه خاطراتم را بنويسم، و هم آن مجموعه کاغذ پاره های که در داخل قرنطینه تنظیم نموده بودم را باز نویسی کنم، در همین زمان است که صداى بلند گوها بلند مى‏شود و از مسئولين آمارهاى كه امروز وارد كمپ‏ها شده‏اند مى‏خواهد جهت در يافت پتو به "انبار" مراجعه كنند!

همه مسئولين آمارها باكارت آذوقه مى‏روند جلودرب کمپ منظم در صف قرار می گیرند تا درب کمپ را باز کنند و آنها را تا "انبار" ببرند، و برای شان بدهند، اما برای کسانیکه در صدر صف بودند، تعدادى پتوى كهنه دادند، و بعد اعلام می شود، تمام پتوها تمام شد، مسئول امار ما با لجاجت مى‏رود تمام "انبار" را مى‏گردد فقط ۵ عدد پتوى سوراخ، سوراخ پيدا مى‏كند و به همراه خود م ‏آورد براى ۱۵ نفر!
در جمع ۱۵ نفره ما ۲ نفر از برادران "هراتى "هستند كه تازه از "زندان وكيل‏آباد" آزاد شده‏اند، و آوردنشان اينجا، آنهاهركدام ۵ و ۷ سال به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان بوده اند، این در حالی است که به گفته خودشان بدون اينكه جنسى از آنها گرفته باشند آنها را به چنین مجازاتهایی محکوم کرده اند. و در اینجا امتيازى كه دارند اين هست كه از نظر كمپل شخصى و لباس هيچگونه کمبودی ندارند.

هوا کم کم در حال تاریک شدن است، که باز هم صدای لاسپیکرها بلند می شود و اعلام مى‏كند وروديهاى امروز جهت دريافت نفت به "انبار" مراجعه‏كنند، هر آمار در هفته يك گالن ۲۰ ليترى نفت سهميه دارند، يكى از برادران مى‏رود، گالن نفت را مى‏گيرد، و مى‏ايد و سپس ازهمه مقدارى پول جمع مى‏كند و مى رود يك پاكت چاى هم مى‏خرد و مقدارى هم آب را در قابلمه بار مى‏گذارد تا جوش بيايد،پس از جوش آمدن آب در دیگ، اولين چاى را در اردوگاه خورده باشيم!!
آب در داخل دیگ مى‏جوشد و مقدارى هم چاى خشك در داخل دیگ مى‏ريزند تا دم بكشد و بعد از چند دقيقه‏اى چاى دم مى‏كشد و شروع مى‏كنيم به ریختن چای در داخل گیلاسهای رویی و گیلاسها چنان داغ می شود، که نمی شود دست خود را به آن نزدیک کنیم، هنوز یک قورت چای نخورده ایم که رگبار باران شروع به باريدن مى‏كند اين بارش تا حدود ۱۰ دقيقه‏اى ادامه پیدا می کند، که در نتیجه همه منطقه را خيس ومرطوب مى‏ نماید.

محوطه كمپ ساكت و آرام مى‏شود زيرا همه كسانيكه داراى آلونك بودند پناه بردند به داخل آلونكهايشان و بقيه نيز در كنار و گوشه‏اى پناه گرفته اند تا باران پايان پذيرد، پس از باران باد شديدى وزيدن مى‏گيرد، که همین باد شدید باعث می شود تا حدود ساعت ۱۱شب همه سكوها خشك ‏گردد،( سكوها از سطح زمين تقريبا ۵۰ سانت بلندتر مى‏باشند) ولى شب به قول مهدی اخوان ثالث "بسی ناجوانمردانه سرد است"، دوستان لطف مى‏كنند به خاطر دست شكسسته‏ام يك عدد از آن ۵ پتو را به من مى‏دهند، به خاطر دست شكسته‏ام كه سرما نخورم و تعدادى از هم اتاقی ها هم توانسته‏اند از دوستانى كه در آلونك ها يافته‏اند، يك يا دو عدد پتو قرض تهيه كنند، و دو پير مرد آمار ما را هم دونفر از وطن پرستان گفته‏اند كه شب بيايد دراطاق آنها سر كنند، تا از گزند سرما در امان بمانند.
پاسی از شب گذشته است، اطاقها چراغ‏هاى موشى خودشان را خاموش كرده‏اند، بعضى ها هم روشن گذاشته‏اند ولى همه خوابيده‏اند هيچكس بيدارنيست، انسانهائى كه بر روى سكوها هستند و هيچ خيمه و پناهگاهى ندارند؛ بعضى‏ها چند نفر بر زير يك يا دو پتو چفت خوابيده‏اند، و همديگر را بغل كرده‏اند تا سرما نخورند، ولى سرما همچنان مقتدرانه ‏تر از ميان سوراخهاى پتو نفوذ مى‏كند و گرماى بدنشان را به تحلیل می برد!!
هوا ناجوانمردانه سرد است، باد سردی هم می وزد، بعضی ها ناچار ميشود بگريزند،اما در کجا؟ ناچار هستند، در ميان فا صله سكوها شروع می کنند به رواه رفتن، میان سکوها برای خود شكل كوچه‏هاى چند متری را دارد، و بعضا شروع به دویدن و نرمش ‏ميكنند.

من هم با آن دست شکسته ام دیگر تاب سرما را ندارم از جایم حرکت می کنم، به طرف دستشوئی ها می روم، داخل سرويس توالت پر از آدم هست، آدمهائى كه از هجوم سرما گريخته‏اند و كسانيكه واقعا توالت نياز دارند هم در آنجا برای رفع ضرورت آمده اند، اما تو گوئی همه اردوگاهیان در انجا جمع هستند!!
باز می گردم، در کنار سایر دوستانی که باقی مانده اند، پتوهاى زندانيان را باز مى‏كنيم، و برروى خود مى‏اندازيم و هرنفر از گوشه‏اى پاهاى خود را در زير پتوها دراز مى‏كنيم و به یکديگر مى‏چسپيم تا گرم بيائيم ولى باد از بالا و سرماى بتون مرتوب از پائين يكى يكى بچه‏ها را فرارى ميدهد، من هم پتوى خودم را مى‏گيرم و مى‏روم با يكى از هم آماريها كه ازقم باهم تا اینجا رسیده ایم، هردو در زير يك پتو مى‏رويم در برابر درب ورودى يكى از اطاقها اتراق مى‏كنيم.

آنجا باد نمى‏ايد، همانجا مى‏نشينيم و بعد رفيقم مى‏رود و من همانجا پتو را بر گرد خود مى‏پيچم، و در پناه ديوار دراز مى‏كشم و خوابم مى‏برد! پس از ساعتى از خواب بيدار مى‏شوم، احساس مى‏كنم تمام اندامم را سرما فرا گرفته است، دست و پايم كرخت شده است، بى احساس شده، و گویا دیگر اسیر سرما شده ام، احساس مى‏كنم سرما تا اعماق وجودم نفوذ نموده، بر خود مى‏لرزم، سعى مى‏كنم از جايم بر خيزم؛ اما نمى توانم از جایم بر خیزم، سرما همه وجودم را فرا گرفته است، پاهایم دیگر از خودم نیست، در وجودم احساس زیادی می کنمش، دستهایم که همیشه وسیله ای برای همه کارهایم بوده است، دیگر به دردم نمی خورد، تلاش می کنم تا اندك اندك بدنم را با ‏مالیدن به حرکت در آورم، حركتهاى آرام را شروع مى‏كنم و بدنم كم كم
گرم مى‏شود، از جايم بر مى‏خيزم، آرام و آهسته، از میان کوچه های ساکت و آرام کمپ به سوی دوستان مى‏روم و دوستان بر روی همان سکو تنها دو نفر مانده اند و تمام پتوها را به گرد خودشان پیچانده اند و دیگر هیچ اثری از دیگران وجود ندارد.
شاید بد نباشد که یاد آوری کنم این سرما بار دیگر در تاریخ يكشنبه ۱۳۷۸/۶/۱۴ نيز تكرار شد.
قسمت چهارم و پایانی

اردوگاه سفيد سنگ "كمپ يك ۱۳۷۸/۶/۱۴

تشییع جنازه بامیانی

غروب افسرده و غمگين همه جا را فرا گرفته است، روزهای قبل، بعد از ظهر که می شد، بسیاری از بچه ها می رفتند، فوتبال بازی می کردند، ولى امروز برای هیچ کس دیگر حال فوتبال‏بازى کردن نیست، در سطح کمپ دیگر از آن هیاهو و داد و غال، هیچ خبری نیست، از سپیده دم صبح که خبر مرگ بامیانی در سطح کمپ پیچید، و همان زمان من و تعدادی از بچه ها رفتیم جنازه اش را از اطاق ۱۰۷ كه گويا از آمار ۱۰۷ هم بود، برداشتیم ودر داخل یک کمپل سوراخ سوراخ پر از شپش تا دروازه کمپ تشییع کردیم، و از دروازه کمپ ما را اجازه خروج ندادند، فقط به چهار نفر اجازه داد تا جنازه را تا نزدیکی اداره ببرند و آنها هم با چهره های گرفته و غم دار جنازه را تا پیش دروازه یکی از بخشهای اداری برده بودند. بعد از آن دیگر هیچ حال و حوصله ای برای هیچ یک از بچه ها نمانده بود، تا بازی کنند، یا با کسی سخن بگوید، سرنوشت بامیانی می توانست سرنوشت هریک از بچه هایی افغانی ای باشد که اینک در اردوگاه سفید سنگ اسلامی حضور داشتند!!
بعد از تحویل دهی جنازه به مقامات اردوگاه دیگر هیچ کس از او هيچ خبرى نداشتند و همه در برابر خود با این پرسش مواجه بودند که، براستى با اين "جنازه "ها چه مى‏كنند؟

همه مى‏دانستند، آنهائيكه فاقد مدرك بودند، واحیانا خانواده‏شان در ايران بودند، از ترس اينكه مبادا خانواده هايشان را به اردوگاه انتقال دهند حتى آدرس خانه هايشان را هم دروغ گفته بودند! هرچند که همه می دانند، مقامات نظام جمهوری اسلامی ایران آنقدر از جوانمردی و مسلمانی بر خوردار هستند که هرگز به دنبال یک جنازه انسان فقیر افغانی نگردند، یا اورا در بهترین حالت در همان کنار و گوشه های اردوگاه چال می کنند و یا در پیش حیوانات گرسنه می اندازند، تا استفاده بهینه از همه چیز شده باشد!!

اما با این حال همه خوشباورانه، به نظام اسلامی ایران باور دارند که آنها حتما جنازه های شان را همانند تشیع جنازه خمینی در یک مراسم با شکوه به عنوان سند جنایت بعضی از افراطیون شان با حضور خانواده هایشان به خاک خواهند سپرد، اما براستی برای پیدا کردن خانواده های این اسیران چه خواهند کرد؟
براستی اگر هر یک از ما همانند بامیانی در این قفس بمیریم، آياخانواده هايمان خواهند فهميد كه ما مرده‏ايم!
يا مثل بسيارى از مهاجرين كه بستگان و فرزندانشان ناپديد شده‏اند و هر روز وقتی صبح سپیده خورشید بیرون می آید آنها در انتظار بازگشت آنان ميباشند!

شايد بسيارى از آنانيكه مفقود شده‏اند و امروز خانواده هايشان در انتظار بازگشت آنان هستند، در همين اردوگاه‏ها مرده‏اند و هيچکس از او خبرى نيا فتند و تا آخر نيز خبری نخواهنند یافت!
در میان ساکنان اردوگاه یکی از کسانی که مدتهای زیادی هست در داخل اردوگاه می باشد، و هنوز من نفهمیده ام که او چرا این همه مدت مانده است و در بخشی از اردوگاه مشغول چراغ سازی می باشد و همه او را بنام چراغ ساز می شناسند و بسیار آدم مرموزمی باشد و برایم در داخل اردوگاه همیشه یک عنصر قابل تأمل و مشکوک جلوه کرده است، هرچند که ریش سیاه دراز، لباسهایی همیشه چتل، و به شدت با لهجه هراتی هم صحبت می کند، و به قول خودش كه زد و بندهاى فراوانى با نگهبانى و شخص آقاى امينى(ریاست اردوگاه) دارد، كه بيش از ۶ ماه مى‏باشد، در این اردوگاه قرار دارد، گاه در داخل كمپ زيست ميكند و گاهى در "انبار" مشغول چراغ سازى هست، شبها را هم در آنجا مى‏ماند و به گفته خودش "تاجيك "تبار مى‏باشد، با این حال گاهی که می آید و از هر دری سخن می گوید، شاید در آخرین صحبت که داشتیم می گفت:

"همه كسانيكه در اردوگاه میمیرند در انتهاى اين اردوگاه در گوشه آن ديوار بلند ۶ مترى، يك راه پله آهنى وجود دارد، كه "جنازه "ها را از آنجا در پشت ديوار كه عمقى بسيار دارد پرتاب مى‏كنند و شب هنگام سگها و ديگر جانوران از كوهها و بيابانها سرازير ميشوند و همه را مى‏خورند!"

من خود يك شب كه در "انبار" بودم با چشم خود دیدم که آنها مشغول اين كار بودند، آنها را تعقيب نمودم و خود را در داخل جوى آبى پنهان نمودم و آنها كه "جنازه " را پرتاب كردند و برگشتند من رفتم از پله‏هاى آهنى بالا و ديدم كه چقدر حيوان مشغول خوردن "جنازه " آن انسان هست و...

چراغ ساز سرشار از خاطرات تلخى هست، که به شدت مدعی هست همه آنها را خود دیده است و اگر روزی کسی قلم بگیرد و همه آنها را تبدیل به کلماتی کنند که برای همگان قابل دسترس باشد، یقینا یک تراژدى وحشت ناکی خواهد بود. که باید روزی اگر در افغانستان حکومتی مبتنی بر ارداه مردم بر سر کار بیاید، و استقلالیت کافی داشته باشد، باید نسبت به همه روابط دیپلماتیک خویش با این کشور تجدید نظر نماید! و اگر همه این ادعا های که او می کند اثبات گردد یقینا يك فاجعه انسانى رخ داده است که متاسفانه همچنان سرپوشیده مانده است!
او مى‏گويد:
- بسيارى از مريضهائى كه از داخل كمپ به بهدارى انتقال داده مى‏شود؛ مى‏ميرند و همين عمل را تکرار میکند.